هپل آباد

حرف حرف حرف

هپل آباد

حرف حرف حرف

غریب آشنا

 پدر همیشه وقتی به دیدار فامیل های دور میرفتیم با این جمله معرکه ای به پا میکرد تا به من ناآشنا به امور فامیلی ارزش شناخت فامیل را بشناساند  و همیشه هم با این جمله شروع میشد: این رو میشناسی؟ و یکی از افراد فامیل را جلو می کشید و من به تنها سلاحم چنگ می انداختم، لبخندی گشاد تحویل میدادم که فقط قیافه شان را به یاد می آورم ( دیگر نمی گفتم که هر کدام را کدام قبرستان - اشتباه نکنید، قبرستان واقعی- دیده ام) اما اسم و ربطش را به خودم نمی دانم. حض میکردند که نمیشناسم و سعی می کردند با شوق برایم توضیح بدهند و این بازی نیم ساعتی ادامه پیدا میکرد. تا دیگر لطفی نداشته باشد. هیچوقت برای یادگرفتنشان به خودم زحمت ندادم. پدرم اینقدر می داند که هر بازی اگر تکراری شود لطفی باقی نمیگذارد پس به مرور کمتر و کمتر مرا در  این موقعیت قرار می دهد. اما پسر عموی گرامی که دوست دارد روزی بزرگ شود هر وقتی به دست بیاورد استفاده می کند. امروز اتقاق جالبی سر کار افتاد، در بین تمامی همکارانی که از سرویس داخلی واحد پیاده شدند یک نفر جدید پیاده شد که بنظرم آشنا می آمد. او هم که انگار متوجه نگاه های سنگینم شده باشد میانه ی راه ایستاد و به من خیره شد. بالاخره به جا آوردم، یکی از فامیل های پدر جان که به این واحد منتقل شده بود. به من گفت : منو میشناسی؟ با اینکه از این سوال بشدت متنفر بودم با سر جوابش رو دادم. ده قدم بیشتر راه نرفتیم که گفت برای تکمیل کادر آزمایشگاه آمده است از اینکه فهمید که اتاق کنترلم برقی به چشم هاش دوید. خدا را شکر در دور ترین فاصله کاری قرار گرفته بود. نتوانستم گرم باشم و این موضوع وقتی مشخص تر شد که روح الله را با آغوش باز پذیرفتم و شوخی های همیشگی را از سر گرفتم و تمام این مدت نظاره گر بود. تا عصر فقط یک بار دیگر دیدمش، برای دادن گزارش به اتاق آمده بود. سلام داد، امیر گفت میشناسی؟ گفتم آره آشناست، فامیل! باورش نشد از نسبتمان پرسید. خیال میکرد مثل خیلی از فامیل بازی های دیگر است که دو نفر از یک منطقه خودشان را فامیل میداند ما هم یکجوری به هم رسیدیم. نسبتمان را نمی دانستم، به دادم رسید. مادرش دختر دایی پدر می شد. ( چطور یادم می ماند؟) امیر میدانست که قانون خودم را برای روابط دارم، سر کار روابط فقط در حد کار باقی می ماند و برایم بسیار مهم است که اینطور بماند. 

اتفاق دیگری که افتاد ازدواج یکی از همکاران متولد هفتاد و چهار به اسم احمد کاظمی بود که بحث های زیادی را پیش آورد. تشابه اسمی به نوبه خود جالب بود با توجه به اینکه مراسم شهدای عرفه هم نزدیک است. همین خودش کافی بود تا مرا به خاطرات قدیمی و دور و دراز پرتاب کند. مهندس به ما میگفت خجالت بکشید کسی که ده سال از همه ی شما کوچکتر است برای ازدواج اقدام کرده ولی شما هیچ کاری نمی کنید. شیفت کاری ما بیشترین میزان نفرات مجرد را به خودش اختصاص داده. همه با لبخند از کنار گوشه کنایه های مهندس گذشتیم و من هنوز درگیر گذشته بودم. 

پی نوشت: امروز داشتم به لیست کانتکت ها نگاه  می کردم که دیدم مارتا عکس جدیدی از خودش گذاشته، برای یک لحظه خشکم زد، لباس عربی و سیاهی پوشیده بود با حجاب کامل! هنوز نتوانسته ام این موضوع را هضم کنم که یک دختر ساکن لهستان چرا باید عربی بخواند و اینقدر علاقه نشان بدهد...

پی نوشت دوم: مریم امروز گفت به لیلا سری بزن باهات حرف داره، می شود فهمید که پیشنهاداتی برای زندگی آینده دارد...

نظرات 1 + ارسال نظر
علیرضا یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 03:42 ب.ظ http://www.streetboy.blogsky.com

خوب مینویسی هپل راضی ام ازت خیلی دوست دارم یه نوشته طنز هم ازت بخونم . نوشته هات یکمی تو مایه های جمالزاده هستش حس میکنم
موفق باشی

نوشته ی طنز حس و حال میخواد که وقتی بیاد می نویسم! اون هم به چشم! :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد