هپل آباد

حرف حرف حرف

هپل آباد

حرف حرف حرف

فید گمشده

بالاخره فید گمشده در فیدخوانم را پیدا کردم و خواندم، بعد از چهار روز به آرامش رسیدم.برای روشن تر شدن موضوع بگویم که فرض کنید سه هزار تا اس ام اس دارید ناگهان گوشی به شما پیغام می دهد که یکی از این اس ام اس های دوستتان را نخوانده اید، گوشی سعی می کند که به شما بگوید که این اس ام اس خوانده نشده کجاست ولی شما تمام سه هزار اس ام اس را زیر و رو می کنید و هیچ چیزی پیدا نمیکنید. من وسواس عجیبی به خواندن دارم، شاید یکی از دلایلی که عضویت در سایت هایی به سبک توییتر و میکروبلاگ ها برایم عذابی به حساب می آیند همین باشد، باید تمامی پست ها را تا آخرین باری که در سایت بودم بخوانم تا فکر و خیالم راحت شود وگرنه سنگینی این بار روی دوشم بیشتر و بیشتر می شود و بیخیالی هم بدترش می کند 
دیشب نتوانستم مطلبی بنویسم، (اینترنت و مشغله شبکاری نگذاشت، کماکان نیازمند اجرای طرح حالت پروازی می باشیم) باید ظهر به فکر می افتادم، البته اتفاقی خاصی هم نیافتاده بود. فقط خستگی روزکاری ها زمین گیرم کرد. خیلی دیر بیدار شدم هنوز دغدغه های دیروز را با خودم به دوش می کشیدم. افشین هنوز نیامده فکر می کنم الان وارد بیستمین روز مرخصیش شدیم، از خوبی های پسر رئیس بودن. دیشب امیر به مصیب گفت:(به شوخی) مرخصی رو امضا نمی کنم!میری بیست روز دیگه میای!  مصیب هم با همان لحن جدی که هیچ وقت نمیفهمی کی شوخی میکند تا لپ هایش گل بیاندازد جواب داد : مگه من افشینم ! نتوانستم جلوی خنده ام  را بگیرم ابراهیم هم دست کمی از من نداشت. گاهی همه ی این تحمل کردنها و تنها بودن ها و فشاری کاری که به واسطه نبودن یک نفر به آدم تحمیل می شود با یک شوخی سبک می شود. شوخی که البته با احتیاط با آن برخورد می کنیم. 
دیشب سر به سر پیمان گذاشتند، برای استراحت رفته بودیم که سرو  صدای پیمان در اتاق کنترل پیچید، به واقع هیچکداممان حوصله نداشت منشا سر و صدا را پی بگیرد، اگر ضروری بود بیدارمان میکردند. بعد از اینکه بیدار شدیم، متوجه شدیم که سید با پیمان شوخی کرده و صبحانه اش را قایم کرده. هر آدم عاقلی که در این واحد کار می کند می داند که صبحانه و غذای پیمان جزو خط قرمزهاست. هیچ کسی جرات نداره بهش دست بزنه! تا هفته ها اوقاتمان تلخ می شود. سید که آمد گفتم:  مرد حسابی، محمد دو هفته پیش صبحانه ی  امیر که قولش را به پیمان داده بود ندانسته خورد، کل واحد به هم ریخت ،حالا تو صبحانه اش رو برداشتی که حق مسلم بوده... خدا به دادت برسه. دشمنی پیمان بد است، مخصوصا جایی که حس کند پای حقش در میان است جوش می آورد چیزهای غریبی می گوید ولی ته دلش چیزی نیست! نیم ساعت بعد معذرت می خواهد. اما اینبار سید جواب داده بود و دست به یقه شده بود. خودمانیم، سادات هم بدجور جوشی می شوند.  
خب برای امروز کافیست، خدا بخواهد امشب دیگر می توانم کتاب جنگ جهانی ز را تمام کنم، دیگر خیلی روی دستم مانده. دلم نمیخواهد تا وقتی تمام نشده چیزی راجع به آن بگویم.

غریب آشنا

 پدر همیشه وقتی به دیدار فامیل های دور میرفتیم با این جمله معرکه ای به پا میکرد تا به من ناآشنا به امور فامیلی ارزش شناخت فامیل را بشناساند  و همیشه هم با این جمله شروع میشد: این رو میشناسی؟ و یکی از افراد فامیل را جلو می کشید و من به تنها سلاحم چنگ می انداختم، لبخندی گشاد تحویل میدادم که فقط قیافه شان را به یاد می آورم ( دیگر نمی گفتم که هر کدام را کدام قبرستان - اشتباه نکنید، قبرستان واقعی- دیده ام) اما اسم و ربطش را به خودم نمی دانم. حض میکردند که نمیشناسم و سعی می کردند با شوق برایم توضیح بدهند و این بازی نیم ساعتی ادامه پیدا میکرد. تا دیگر لطفی نداشته باشد. هیچوقت برای یادگرفتنشان به خودم زحمت ندادم. پدرم اینقدر می داند که هر بازی اگر تکراری شود لطفی باقی نمیگذارد پس به مرور کمتر و کمتر مرا در  این موقعیت قرار می دهد. اما پسر عموی گرامی که دوست دارد روزی بزرگ شود هر وقتی به دست بیاورد استفاده می کند. امروز اتقاق جالبی سر کار افتاد، در بین تمامی همکارانی که از سرویس داخلی واحد پیاده شدند یک نفر جدید پیاده شد که بنظرم آشنا می آمد. او هم که انگار متوجه نگاه های سنگینم شده باشد میانه ی راه ایستاد و به من خیره شد. بالاخره به جا آوردم، یکی از فامیل های پدر جان که به این واحد منتقل شده بود. به من گفت : منو میشناسی؟ با اینکه از این سوال بشدت متنفر بودم با سر جوابش رو دادم. ده قدم بیشتر راه نرفتیم که گفت برای تکمیل کادر آزمایشگاه آمده است از اینکه فهمید که اتاق کنترلم برقی به چشم هاش دوید. خدا را شکر در دور ترین فاصله کاری قرار گرفته بود. نتوانستم گرم باشم و این موضوع وقتی مشخص تر شد که روح الله را با آغوش باز پذیرفتم و شوخی های همیشگی را از سر گرفتم و تمام این مدت نظاره گر بود. تا عصر فقط یک بار دیگر دیدمش، برای دادن گزارش به اتاق آمده بود. سلام داد، امیر گفت میشناسی؟ گفتم آره آشناست، فامیل! باورش نشد از نسبتمان پرسید. خیال میکرد مثل خیلی از فامیل بازی های دیگر است که دو نفر از یک منطقه خودشان را فامیل میداند ما هم یکجوری به هم رسیدیم. نسبتمان را نمی دانستم، به دادم رسید. مادرش دختر دایی پدر می شد. ( چطور یادم می ماند؟) امیر میدانست که قانون خودم را برای روابط دارم، سر کار روابط فقط در حد کار باقی می ماند و برایم بسیار مهم است که اینطور بماند. 

اتفاق دیگری که افتاد ازدواج یکی از همکاران متولد هفتاد و چهار به اسم احمد کاظمی بود که بحث های زیادی را پیش آورد. تشابه اسمی به نوبه خود جالب بود با توجه به اینکه مراسم شهدای عرفه هم نزدیک است. همین خودش کافی بود تا مرا به خاطرات قدیمی و دور و دراز پرتاب کند. مهندس به ما میگفت خجالت بکشید کسی که ده سال از همه ی شما کوچکتر است برای ازدواج اقدام کرده ولی شما هیچ کاری نمی کنید. شیفت کاری ما بیشترین میزان نفرات مجرد را به خودش اختصاص داده. همه با لبخند از کنار گوشه کنایه های مهندس گذشتیم و من هنوز درگیر گذشته بودم. 

پی نوشت: امروز داشتم به لیست کانتکت ها نگاه  می کردم که دیدم مارتا عکس جدیدی از خودش گذاشته، برای یک لحظه خشکم زد، لباس عربی و سیاهی پوشیده بود با حجاب کامل! هنوز نتوانسته ام این موضوع را هضم کنم که یک دختر ساکن لهستان چرا باید عربی بخواند و اینقدر علاقه نشان بدهد...

پی نوشت دوم: مریم امروز گفت به لیلا سری بزن باهات حرف داره، می شود فهمید که پیشنهاداتی برای زندگی آینده دارد...

سی سالگی

هر چی بیشتر تلویزیون نگاه میکنم بیشتر خبرای مربوط به مهاجرت به گوشم میخوره، توی این فکرم که رفتن از اینجا راه حل به حساب میاد یا راه فرار؟ چند روز پیش که برای زدن آمپول پنی سلین رفته بودم، تزریقاتی  سنم رو پرسید. انگار خودم نبودم که می گفتم سی ساله ام، از کی تا حالا گفتن سنم اینقده برام سخت شده. همش احساس میکنم از موعد گذشته ام! سی سالگی واسه من حالتی بینا بینی داره، برای هر چیزی یا خیلی زوده یا خیلی دیر! 

اینطور نبودم که بخوام بنویسم، اما این روزها بهونه برای کمتر حرف زدن و بیشتر نوشتن دارم. هنوز طرح حالت پروازم رو اجرا نکردم، چند روز پیش توی نوشته های آنا خوندم که"همان لحظه ای که حس می کنید اصلا حالش نیست الان بلند شوید این کار را انجام بدهید دقیقا همان وقت باید بلند شوید انجام بدهید"  خب من هم که اصلا حوصله انجامش رو نداشتم. 

خب برویم سراغ امروز: جمعه سوت و کورترین حالت  واحد است، تقریبا هیچ یک از رئیس و روسا آنجا پیدایشان نمی شود. روز رو به دو بخش تقسیم کردیم تا استراحت کنیم، ابراهیم تا ساعت دوازده استراحت کرد و قرار بر این شد که من بعد از ظهر استراحت کنم. طبق معمول برای گذراندن وقت داشتم روی یک کاغذ سفید نقش می زدم. میلاد هم که با آن شیفتگی خاص خودش داشت از امریکا حرف میزد، فیلم هایی از تفنگ Desert Eagle نشانمان داد. الحق که اسلحه ی ترسناکی بود. جدیدا به این جمله ی میلاد که بارها تکرارش کرده حساسیت عجیبی پیدا کرده ام :" بچه ها، آلبوم جدید امیر رو شنیدین؟ احتمالا دارم از شرتون راحت میشم!" اشاره ای به شرکتشون که دارن از این واحد میرن. شنیدنش بار اول شاید خنده دار بوده اما درست مثل جوکی که بارها و بارها واست تعریف کنن بی لطف و گاها از گریه گذشته است. 

امیر به من یاد داده که غر نزنم، همان روزهای اولی که به این واحد آمده بودم، بعد از اینکه از دست یکی از بچه ها عصبانی بودم و داشتم شکایت می کردم که چرا کارشو درست انجام نمیده و خوبه منم انجام ندم برگشت و بهم گفت: غر نزن! تا آمدم اعتراض کنم گفت: الان داری غر میزنی! کارت رو انجام بده، هیچ رئیسی از کارمندای غرغرو خوشش نمیاد. همیشه بهشون نمره بد میدن. این رو یاد بگیر! جوابی نداشتم بدهم. البته گاهی واقعا کلافه میشدم  و به شوخی به امیر میگفتم : اجازه هست غر بزنم؟ اوهم با خنده گوش می کرد. 

امروز دیدم با خودش میخواند اگردردم یکی بودی چه بودی؟ گوشی تلفن را نشانم داد که ببین فلان همکار چه چیزی نوشته! یک طومار از پیام ها که آخر سر با این جمله ی بین خودمان بماند تمام میشد. من هم برایش خواندم: هر که در این بزم مقرب تر است/ جام بلا بیشترش می دهند. خندید.