هپل آباد

حرف حرف حرف

هپل آباد

حرف حرف حرف

سی سالگی

هر چی بیشتر تلویزیون نگاه میکنم بیشتر خبرای مربوط به مهاجرت به گوشم میخوره، توی این فکرم که رفتن از اینجا راه حل به حساب میاد یا راه فرار؟ چند روز پیش که برای زدن آمپول پنی سلین رفته بودم، تزریقاتی  سنم رو پرسید. انگار خودم نبودم که می گفتم سی ساله ام، از کی تا حالا گفتن سنم اینقده برام سخت شده. همش احساس میکنم از موعد گذشته ام! سی سالگی واسه من حالتی بینا بینی داره، برای هر چیزی یا خیلی زوده یا خیلی دیر! 

اینطور نبودم که بخوام بنویسم، اما این روزها بهونه برای کمتر حرف زدن و بیشتر نوشتن دارم. هنوز طرح حالت پروازم رو اجرا نکردم، چند روز پیش توی نوشته های آنا خوندم که"همان لحظه ای که حس می کنید اصلا حالش نیست الان بلند شوید این کار را انجام بدهید دقیقا همان وقت باید بلند شوید انجام بدهید"  خب من هم که اصلا حوصله انجامش رو نداشتم. 

خب برویم سراغ امروز: جمعه سوت و کورترین حالت  واحد است، تقریبا هیچ یک از رئیس و روسا آنجا پیدایشان نمی شود. روز رو به دو بخش تقسیم کردیم تا استراحت کنیم، ابراهیم تا ساعت دوازده استراحت کرد و قرار بر این شد که من بعد از ظهر استراحت کنم. طبق معمول برای گذراندن وقت داشتم روی یک کاغذ سفید نقش می زدم. میلاد هم که با آن شیفتگی خاص خودش داشت از امریکا حرف میزد، فیلم هایی از تفنگ Desert Eagle نشانمان داد. الحق که اسلحه ی ترسناکی بود. جدیدا به این جمله ی میلاد که بارها تکرارش کرده حساسیت عجیبی پیدا کرده ام :" بچه ها، آلبوم جدید امیر رو شنیدین؟ احتمالا دارم از شرتون راحت میشم!" اشاره ای به شرکتشون که دارن از این واحد میرن. شنیدنش بار اول شاید خنده دار بوده اما درست مثل جوکی که بارها و بارها واست تعریف کنن بی لطف و گاها از گریه گذشته است. 

امیر به من یاد داده که غر نزنم، همان روزهای اولی که به این واحد آمده بودم، بعد از اینکه از دست یکی از بچه ها عصبانی بودم و داشتم شکایت می کردم که چرا کارشو درست انجام نمیده و خوبه منم انجام ندم برگشت و بهم گفت: غر نزن! تا آمدم اعتراض کنم گفت: الان داری غر میزنی! کارت رو انجام بده، هیچ رئیسی از کارمندای غرغرو خوشش نمیاد. همیشه بهشون نمره بد میدن. این رو یاد بگیر! جوابی نداشتم بدهم. البته گاهی واقعا کلافه میشدم  و به شوخی به امیر میگفتم : اجازه هست غر بزنم؟ اوهم با خنده گوش می کرد. 

امروز دیدم با خودش میخواند اگردردم یکی بودی چه بودی؟ گوشی تلفن را نشانم داد که ببین فلان همکار چه چیزی نوشته! یک طومار از پیام ها که آخر سر با این جمله ی بین خودمان بماند تمام میشد. من هم برایش خواندم: هر که در این بزم مقرب تر است/ جام بلا بیشترش می دهند. خندید. 

نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 12:42 ق.ظ http://www.streetboy.blogsky.com

اخ دست رو دلم گذاشتی دقیقاً منم همین حس رو نسبت به این سن دارم. البته اکثرا پشیمون و ناراحتم که چرا واقعا چرا من بعضی از ارها رو نکردم و الان راهی واسه بازگشت نیست و بدتر ایکنه نمیشه کاریشون کرد

آیا همیشه باید حرص بخوریم... این که نشد زندگی...

آسمان شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 12:49 ق.ظ http://aseman9.blogsky.com

سلام
زندگى همینه
میگن برعکس بچگیا که آدم میخواد بزرگ بشه از یه سنى به بعد مث برق میگذره اصن..

از یه جایی به بعد دیگه بزرگ نمیشی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد