هپل آباد

حرف حرف حرف

هپل آباد

حرف حرف حرف

قهر

الهام به مامان گفت که من حوصله ندارم بیام خونه، در نتیجه دو روز باهام حرف نمیزنه. امرو هم پای تلفن به الهام میگه بهش بگو حالا حوصله مون رو نداری؟ مگه من چند سال بزرگت کردم چنین حرفی رو زدم؟
دیشب با بچه‌ها خونه‌ی نوید جمع شده بودیم. با نوید خوراک قارچ و قارچ سوخاری درست کردیم. خیلی خووب بود. نوید کمی دارچین اضافه کرده بود و طعم شیرینی کمی به غذا داده بود که عالی شده بود.
پاستیل ترش از نعمات الهیه جدیدا بهش اعتیاد پیدا کردم، از بین تمامی طعم‌ها،طعم سیب یه چیز دیگه‌اس.
پست قبلی خودم رو خوندم دیدم که توی خواب دیدم که محمد نامه مارتا رو برداشته بود. توی واقعیت هم وقتی نامه مارتا رسید محمد نامه رو بهم داد، اما بازش نکرده بود. کلا علاقه ای به محتوای نامه نداشت.

اسید

امیر نزدیک بود با اسید بسوزه، تورج و هادی هم بودن، یکی از چک ولو های مربوط به مخزن اسید سولفوریک 99 درصد ول می کنه  و اسید می پاشه بیرون... اسید به کمر هادی میریزه، لباس نویی که خریده بود جر واجر شد. وقتی لباس پاره پوره رو  به مهندس نشون دادن گفت خود هادی کجاست! تورج هم یه تیکه بالای سینه اش افتاده بود، حاضر نبود دوش آب بگیره با زیرپیراهن تر خودشو تمییز میکرد. بهش گفتیم چرا آخه گفت دو روز پیش تب و لرزم خوب شده، میترسم دوباره بگیرم، دورغ چرا از اون بیشتر از اسید میترسم. اسید به صورت و دستای امیر پاشیده بود. خدا رو شکر اسید 99 درصد به سرعت  اسید رقیق شده عمل نمیکنه!فقط روی دستاش چند نقطه سیاه شده بود... قسمت جالب ماجرا این بود که وقتی داشتن از زیر مسیر اسید فرار میکردن فیزیک اومد همه رو گرفت! که چکار میکنین اسامی رو بدین! مهندس رو واسه توضیحات خواسته بودن. خدا آخر و عاقبتمون رو به خیر کنه!

 سر کار بحث بود که چرا یه نفر که رسمی شرکته اونقدرا علاقه ای به یاد گرفتن کار نشون نمیده، اون حداقل میدونه که میتونه پیشرفت داشته باشه ولی نیروهای پیمانکار این شانس رو برای پیشرفت ندارن به جواب خاصی نرسیدیم! شاید حرف ابراهیم درست باشه بعضیا به جاهای پایین راضی ان چون تو ذهنشون خودشون رو واسه همونجا آماده کردن من که نمی فهممشون! 

عادل واسم یه واشر برنجی دور ریز آورد تا یه رینگ ازش درست کنم، درست اندازه انگشت کوچکه اس، بهش گفتم واست درستش کنم ؟ گفت نه فقط درستش کن وقتی آماده شد به خودم نشونش بده! الان داشتم نگاهش میکردم، خیلی خوش تراشه! فکر کنم وقتی کارم باهاش تموم بشه خواهانش بشه!

*****

دیشب خواب دیدم که  نامه ی مارتا رسیده ولی محمد برش داشته و قبل از من نامه رو باز کرده! خیلی توی خواب عصبانی بودم، توی خواب اینقده داد زده بودم که وقتی که بیدار شدم هنوز گلوم درد میکرد! آخه خوابم اینقده جدی؟ کوتاه بیاین آخه...

امروز کلاس آتش نشانی هم داشتم، پیمان هم همین کلاس رو داشت، صبح دوچرخه ها رو برداشتیم، به خیال اینکه پیمان مسیر رو بلده به دنباش راه افتادم، تمام پالایشگاه رو دور زدیم! آخر سر رسیدیم به جایی که دو خیابون اونطرفتر واحد خودمون بود! وقتی رسیدیم کلی بهش تیکه انداختم که این چه وضعشه پیمان، خودشم میخندید! دوره خوبی بود، فردا هم قراره یه تمرین عملی با یه آتیش واقعی داشته باشیم! خدا به خیر کنه! نکته ای که یاد گرفتم این بود که الان به جای مثلث آتش ( سوخت، هوا، جرقه) مربع آتش داریم( سوخت، هوا، جرقه، واکنش های زنجیری) هر چند خود مدرسم نمیدونست دقیقا این قسمت واکنش های زنجیری کجا واقع شده و این نکته که وقتی که داریم از مخازن پودر خشک استفاده میکنیم دستمون رو نگه داریم تا پودر بیاد، حد اقل هفت هشت ثانیه مهلت بدیم تا گاز و پودر مخلوط بشن! امیدوارم به این زودیا مجبور به استفاده ازشون نشم! 

گند

یکی نیست به من بگه آخه حماقت تا چه حد، دستگاه داره بهت میگه که بابا اینکارو بکنی من نمیتونم برگردونم با این حال مطمئنی که میخوای انجامش بدی؟ تو میگی آره خب معلومه اینطوری میشه! اه اه اه... 

سیگاری خوب

آهنگ la confession ازلهاسا پخش می شد که با خودم فکر کردم که من اگر سیگاری میشدم، سیگاری خوبی میشدم، حتما میگویی که سیگاری خوب وجود ندارد. سیگار فی النفسه بد است. اصلا نمیخواهم از آن اداهای روشنفکر مآبانه در بیاورم اما در رفتار بعضی سیگاری ها چیزی هست که آدم را حسرتی می کند. الان می توانی دو نقطه خط صاف بشوی.

از سیصد و شصت و پنج روز سال فقط همین یک روز را دارم. افسارم رو به دست فکر که میسپارم مرا به ناکجا آبادی می برد که آدم های زیادی را به خودش دیده. امروز هم حتما آنجا غوغاست، چرا نباشد. اولین بار بود که می دیدم غذا و بسته های فرهنگی چه شور و شوقی بوجود می آورد. نتوانستم به قرمه سبزی لب بزنم. همان کش لقمه ی حرام لقمه را به گوشت های قربانی ترجیح دادم. غذا می توانست سهم گشنه های توی خیابان باشد. درست فکر میکنی مغرضانه حرف میزنم، میخواهم حرفهایم نیش داشته باشند. با هر نیش خنک تر میشوم، سردی به جانم قالب می شود.

توی یک دنیای موازی خودم را میبینم که قصد خروج از این کشور را دارم و برای آخرین بار خودم را به مراسم میرسانم. شاید توانستم ببینمت، شاید با همان چشمان به چشمانم زل زدی، البته به جا نمی آوری. نمیدانم چه چیز را میخواهم ثابت کنم.

کسی در گوشه ی دوری از ذهنم میخواند:

قُلْ إِنَّ صَلاَتِی وَنُسُکِی وَمَحْیَایَ وَمَمَاتِی لِلّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ 

فید گمشده

بالاخره فید گمشده در فیدخوانم را پیدا کردم و خواندم، بعد از چهار روز به آرامش رسیدم.برای روشن تر شدن موضوع بگویم که فرض کنید سه هزار تا اس ام اس دارید ناگهان گوشی به شما پیغام می دهد که یکی از این اس ام اس های دوستتان را نخوانده اید، گوشی سعی می کند که به شما بگوید که این اس ام اس خوانده نشده کجاست ولی شما تمام سه هزار اس ام اس را زیر و رو می کنید و هیچ چیزی پیدا نمیکنید. من وسواس عجیبی به خواندن دارم، شاید یکی از دلایلی که عضویت در سایت هایی به سبک توییتر و میکروبلاگ ها برایم عذابی به حساب می آیند همین باشد، باید تمامی پست ها را تا آخرین باری که در سایت بودم بخوانم تا فکر و خیالم راحت شود وگرنه سنگینی این بار روی دوشم بیشتر و بیشتر می شود و بیخیالی هم بدترش می کند 
دیشب نتوانستم مطلبی بنویسم، (اینترنت و مشغله شبکاری نگذاشت، کماکان نیازمند اجرای طرح حالت پروازی می باشیم) باید ظهر به فکر می افتادم، البته اتفاقی خاصی هم نیافتاده بود. فقط خستگی روزکاری ها زمین گیرم کرد. خیلی دیر بیدار شدم هنوز دغدغه های دیروز را با خودم به دوش می کشیدم. افشین هنوز نیامده فکر می کنم الان وارد بیستمین روز مرخصیش شدیم، از خوبی های پسر رئیس بودن. دیشب امیر به مصیب گفت:(به شوخی) مرخصی رو امضا نمی کنم!میری بیست روز دیگه میای!  مصیب هم با همان لحن جدی که هیچ وقت نمیفهمی کی شوخی میکند تا لپ هایش گل بیاندازد جواب داد : مگه من افشینم ! نتوانستم جلوی خنده ام  را بگیرم ابراهیم هم دست کمی از من نداشت. گاهی همه ی این تحمل کردنها و تنها بودن ها و فشاری کاری که به واسطه نبودن یک نفر به آدم تحمیل می شود با یک شوخی سبک می شود. شوخی که البته با احتیاط با آن برخورد می کنیم. 
دیشب سر به سر پیمان گذاشتند، برای استراحت رفته بودیم که سرو  صدای پیمان در اتاق کنترل پیچید، به واقع هیچکداممان حوصله نداشت منشا سر و صدا را پی بگیرد، اگر ضروری بود بیدارمان میکردند. بعد از اینکه بیدار شدیم، متوجه شدیم که سید با پیمان شوخی کرده و صبحانه اش را قایم کرده. هر آدم عاقلی که در این واحد کار می کند می داند که صبحانه و غذای پیمان جزو خط قرمزهاست. هیچ کسی جرات نداره بهش دست بزنه! تا هفته ها اوقاتمان تلخ می شود. سید که آمد گفتم:  مرد حسابی، محمد دو هفته پیش صبحانه ی  امیر که قولش را به پیمان داده بود ندانسته خورد، کل واحد به هم ریخت ،حالا تو صبحانه اش رو برداشتی که حق مسلم بوده... خدا به دادت برسه. دشمنی پیمان بد است، مخصوصا جایی که حس کند پای حقش در میان است جوش می آورد چیزهای غریبی می گوید ولی ته دلش چیزی نیست! نیم ساعت بعد معذرت می خواهد. اما اینبار سید جواب داده بود و دست به یقه شده بود. خودمانیم، سادات هم بدجور جوشی می شوند.  
خب برای امروز کافیست، خدا بخواهد امشب دیگر می توانم کتاب جنگ جهانی ز را تمام کنم، دیگر خیلی روی دستم مانده. دلم نمیخواهد تا وقتی تمام نشده چیزی راجع به آن بگویم.